عطر یار

سحر به بوی نسیمت به مژده جان سپرم اگر امان دهد امشب فراق تا سحرم

عطر یار

سحر به بوی نسیمت به مژده جان سپرم اگر امان دهد امشب فراق تا سحرم

به بوی زلف تو دم می زنم در این شب تار
وگرنه چون سحرم بی تو یک نفس نرود...

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
آخرین نظرات

۳۴ مطلب با موضوع «شعر» ثبت شده است

۰۸ آذر۱۵:۳۷

ما چو قدر وصلت، ای جان و جهان، نشناختیم

لاجرم در بوته ی هجران تو بگذاختیم

ما که از سوز دل و درد جدایی سوختیم

سوز دل را مرهم از مژگان دیده ساختیم

بسکه ما خون جگر خوردیم از دست غمت

جان ما خون گشت و دل در موج خون انداختیم

در سماع دردمندان حاضر آ، یارا، دمی

بشنو این سازی که ما از خون دل بنواختیم

عمری اندر جست و جویت دست و پایی می زدیم

عمر ما، افسوس، بگذشت و تو را نشناختیم

زان چنین ماندیم اندر ششدر هجرت، که ما

بر بساط راستی نزد وفا کژ باختیم

چون عراقی با غمت دیدیم خوش، ما همچو او

از طرب فارغ شدیم و با غمت پرداختیم

 

+ توافق ژنو، خوب یا بد؟

+ فعلا نیستم.. خودم هم نمی دونم تا کی شاید دو روز دیگه شاید برای همیشه ...

حلال کنید و التماس دعا

۹
سر گشته | ۰۸ آذر ۹۲ ، ۱۵:۳۷
سر گشته | ۰۶ آذر ۹۲ ، ۰۸:۲۴
سر گشته | ۰۴ آذر ۹۲ ، ۰۱:۱۸
سر گشته | ۰۷ آبان ۹۲ ، ۱۹:۴۶
۰۵ آبان۲۰:۵۳

ز درد یاس ندانم‌ کجا کنم فریاد

قفس شکسته‌ام و آشیان نمانده به یاد

به برقی از دل مایوس‌ کاش در گیرم

کباب سوختنم چون چراغ در ره باد

به غربت از من بی‌بال و پر سلام رسان

که مردم و نرسیدم به خاطر صیاد

چو شمع خواستم احرام وحشتی بندم

شکست آبلهٔ پا به گردنم افتاد

ز تنگی دلم امکان پرگشودن نیست

شکسته‌اند غبارم به بیضهٔ فولاد

چه ممکن است ‌کشد نقش ناتوانی من

مگر به سایهٔ مو خامه بشکند بهزاد

اگر ز درد گرانجانی‌ام سوال کنند

چو کوه از همه عضوم جواب باید داد

ز هیچکس به نظر مژدهٔ سلامم نیست

مگر ز سیل کشم حرف خانه‌ات آباد

ز فوت فرصت وصلم دگر مگوی و مپرس

خرابه خاک به سر ماند و گنج رفت بباد

غبار من به عدم نیز پرفشان تریست

ز صید من عرقی داشت بر جبین صیاد

کشاکش نفسم تنگ ‌کرد عالم را

خوش آنکه بگسلد این رشته تا رسم به‌ گشاد

ز شمع باعث سوز وگداز پرسیدم

به‌گریه‌گفت‌: مپرس از ندامت ایجاد

بهار عشق و شکفتن خیال باطل‌کیست

ز سعی تیشه مگرگل به سر زند فرهاد

ستمکش دل مایوسم وعلاجی نیست

کسی مقابل آیینهٔ شکسته مباد

ترحم است بر آن صید ناتوان بیدل

که هردم از قفسش چون نفس‌ کنند آزاد

 

+ به دماغ دعوی عشق سر بوالهوس بلند است

مگر از دکان قصاب جگری خریده باشد!

سر گشته | ۰۵ آبان ۹۲ ، ۲۰:۵۳
۳۰ مهر۰۰:۵۵

اندوهگنی چرا؟ عراقی

مانا که ز جفت خویش طاقی

غمگین مگر از فراق یاری؟

شوریده مگر ز اشتیاقی؟

خون خور، که درین سرای پر غم

با هجر همیشه هم وثاقی

یاران ز شراب وصل سر مست

مخمور تو از شراب ساقی

ناگشته دمی ز خویش فانی

خواهی که شوی به دوست باقی؟

جان کن، که نه لایق وصالی

خون بار، که در خور فراقی

چون درخور وصل نیست بودت

ای کاش نبودی، ای عراقی

سر گشته | ۳۰ مهر ۹۲ ، ۰۰:۵۵
۲۲ شهریور۰۰:۳۶

آخر این تیره شب هجر به پایان آید

آخر این درد مرا نوبت درمان آید

چند گردم چو فلک گرد جهان سرگردان؟

آخر این گردش ما نیز به پایان آید

آخر این بخت من از خواب درآید سحری

روز آخر نظرم بر رخ جانان آید

یافتم صحبت آن یار، مگر روزی چند

این همه سنگ محن بر سر ما زان آید

تا بود گوی دلم در خم چوگان هوس

کی مرا گوی غرض در خم چوگان آید؟

یوسف گم شده را گرچه نیابم به جهان

لاجرم سینهٔ من کلبهٔ احزان آید

بلبل‌آسا همه شب تا به سحر ناله زنم

بو که بویی به مشامم ز گلستان آید

او چه خواهد؟ که همی با وطن آید، لیکن

تا خود از درگه تقدیر چه فرمان آید

به عراق ار نرسد باز عراقی چه عجب!

که نه هر خار و خسی لایق بستان آید

 

+ بخوانید: خوش به حال عرب ها!

عکس‌نوشت/ضریح رقیه(س) درفتنه شام

سر گشته | ۲۲ شهریور ۹۲ ، ۰۰:۳۶
۱۶ شهریور۰۲:۵۱

یاران، غمم خورید، که غمخوار مانده‌ام

در دست هجر یار گرفتار مانده‌ام

یاری دهید، کز در او دور گشته‌ام

رحمی کنید، کز غم او زار مانده‌ام

یاران من ز بادیه آسان گذشته‌اند

من بی‌رفیق در ره دشوار مانده‌ام

در راه باز مانده‌ام، ار یار دیدمی

با او بگفتمی که: من از یار مانده‌ام

دستم بگیر، کز غمت افتاده‌ام ز پای

کارم کنون بساز، که از کار مانده‌ام

وقت است اگر به لطف دمی دست گیریم

کاندر چه فراق نگونسار مانده‌ام

ور در خور وصال نیم مرهمی فرست

از درد خویشتن، که دل‌افگار مانده‌ام

دردت چو می‌دهد دل بیمار را شفا

من بر امید درد تو بیمار مانده‌ام

بیمار پرسش از تو نیاید، به درد گو:

تا باز پرسدم، که جگرخوار مانده‌ام

مانا که بر در تو عراقی عزیز نیست

کز صحبتش همیشه چنین خوار مانده‌ام

سر گشته | ۱۶ شهریور ۹۲ ، ۰۲:۵۱
۱۰ شهریور۰۱:۱۶

بیا، که بی‌رخ زیبات دل به جان آمد

بیا، که بی‌تو همه سود من زیان آمد

بیا، که بهر تو جان از جهان کرانه گرفت

بیا، که بی‌تو دلم جمله در میان آمد

بیا، که خانهٔ دل گرچه تنگ و تاریک است

دمی برای دل ما درون توان آمد

بیا، که غیر تو در چشم من نیامد هیچ

جز آب دیده که بر چشم من روان آمد

نگر هر آنچه که بر هیچکس نیامده بود

برین شکسته دلم از غم تو آن آمد

دل شکسته‌ام آن لحظه دل ز جان برداشت

که رسم جور و جفای تو در جهان آمد

ز جور یار چه نالم؟ که طالع دل من

چنان که بخت عراقی است همچنان آمد

سر گشته | ۱۰ شهریور ۹۲ ، ۰۱:۱۶
۲۹ خرداد۱۶:۴۷

بگذار تا ازین شب دشوار بگذریم

آنگه چه مژده‌ها که به بام سحر بریم

رود رونده سینه و سر می‌زند به سنگ

یعنی بیا که ره بگشاییم و بگذریم

لعلی چکیده از دل ما بود و یاوه گشت

خون می‌خوریم باز که بازش بپروریم

ای روشن از جمال تو آیینه‌ی خیال

بنمای رخ که در نظرت نیز بنگریم

دریاب بال خسته‌ی جویندگان که ما

در اوج آرزو به هوای تو می‌پریم

پیمان‌شکن به راه ضلالت سپرده به

ما جز طریق عهد و وفای تو نسپریم

آن روز خوش کجاست که از طالع بلند

بر هر کرانه پرتو مهرش بگستریم

بی روشنی پدید نیاید بهای در

در ظلمت زمانه که داند چه گوهریم

آن لعل را که خاتم خورشید نقش اوست

دستی به خون دل ببریم و بر‌آوریم

ماییم "سایه" کز تک این دره‌ی کبود

خورشید را به قله‌ی زرفام می‌بریم

 

هوشنگ ابتهاج

۵
سر گشته | ۲۹ خرداد ۹۲ ، ۱۶:۴۷