عطر یار

سحر به بوی نسیمت به مژده جان سپرم اگر امان دهد امشب فراق تا سحرم

عطر یار

سحر به بوی نسیمت به مژده جان سپرم اگر امان دهد امشب فراق تا سحرم

به بوی زلف تو دم می زنم در این شب تار
وگرنه چون سحرم بی تو یک نفس نرود...

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
آخرین نظرات
۰۶ آذر۰۸:۲۴

شب گردش چشمت قدحی داد به خوابم

امروز چو اشک آینه ی عالم آبم

تا چشم بر این محفل نیرنگ گشودم

چون شمع به توفان عرق داد حجابم

هر لخت دلم نذر پرافشانی آهی است

اجزای هوایی ست ورق های کتابم

چون لاله ندارم به دل سوخته دودی

عمری ست که از آتش یاقوت کبابم

بی سوختن از شمع دماغی نتوان یافت

بر مشق گذازست برات می نابم

چون سبزه ز پامال حوادث نی ام ایمن

هر چند ز سر تا به قدم یک مژه خوابم

معنی نتوان در گره لفظ نهفتن

بی پردگیی هست در آغوش نقابم

بر آب و گلم نقش تعلق نتوان بست

زین آینه پاکست چو تمثال حسابم

کم ظرفیم از غفلت خویش است وگرنه

دریاست می ریخته از جام حبابم

واداشت ز فکر عدمم شبهه ی هستی

آه از غم آن کار که ننمود صوابم

پیمانه ی عجزم من موهوم بضاعت

چندان که به قاصد نتوان داد جوابم

گفتی چه کسی در چه خیالی به کجایی

بیتاب توام، محو توام، خانه خرابم

بیدل نه همین وحشتم از قامت پیریست

هر حلقه که آید به نظر پا به رکابم

سر گشته | ۰۶ آذر ۹۲ ، ۰۸:۲۴