عطر یار

سحر به بوی نسیمت به مژده جان سپرم اگر امان دهد امشب فراق تا سحرم

عطر یار

سحر به بوی نسیمت به مژده جان سپرم اگر امان دهد امشب فراق تا سحرم

به بوی زلف تو دم می زنم در این شب تار
وگرنه چون سحرم بی تو یک نفس نرود...

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
آخرین نظرات

۳۴ مطلب با موضوع «شعر» ثبت شده است

۲۱ ارديبهشت۲۳:۰۰

بازم به سر زد امشب ای گل هوای رویت
پایی نمی دهد تا پر وا کنم به سویت
گیرم قفس شکستم وز دام و دانه جستم
کو بال آن که خود را باز افکنم به کویت
تا کی چو شمع گریم ای درین شب تار
چون صبح نوشخندی تا جان دهم به بویت
از حسرتم بموید چنگ شکسته ی دل
چون باد نو بهاری چنگی زند به مویت
ای گل در آرزویت جان و جوانی ام رفت
ترسم بمیرم و باز باشم در آرزویت
از پا فتادگان را دستی بگیر آخر
تا کی به سر بگردم در راه جست و جویت
تو ای خیال دلخواه زیباتری از آن ماه
کز اشک شوق دادم یک عمر شست و شویت
چون سایه در پناه دیوار غم بیاسای
شادی نمی گشاید ای دل دری به رویت

هوشنگ ابتهاج

سر گشته | ۲۱ ارديبهشت ۹۲ ، ۲۳:۰۰
۱۷ ارديبهشت۰۳:۵۷

باز امشب از خیال تو غوغاست در دلم     آشوب عشق آن قد و بالاست در دلم

خوابم شکست و مردم چشمم به خون نشست     تا فتنه خیال تو برخاست در دلم

خاموشی لبم نه ز بی دردی و رضاست     از چشم من ببین که چو غوغاست در دلم

من نای خوش نوایم و خاموش ای دریغ     لب بر لبم بنه که نواهاست در دلم

دستی به سینه من شوریده سر گذار     بنگر چه آتشی ز تو برپاست در دلم

زین موج اشک تفته و توفان آه سرد     ای دیده هوش دار که دریاست در دلم

باری امید خویش به دلداری ام فرست     دانی که آرزوی تو تنهاست در دلم

گم شد ز چشم سایه نشان تو و هنوز     صد گونه داغ عشق تو پیداست در دلم

هوشنگ ابتهاج

سر گشته | ۱۷ ارديبهشت ۹۲ ، ۰۳:۵۷
۰۶ ارديبهشت۱۳:۳۵

زان پیش که این چرخ معلا کردند

وز آب و گل این نقش معما کردند

 

جامی ز می عشق تو بر ما کردند

صبر و خرد ما همه یغما کردند..

سر گشته | ۰۶ ارديبهشت ۹۲ ، ۱۳:۳۵
۰۹ فروردين۱۲:۳۱

دلی یا دلبری، یا جان و یا جانان، نمی‌دانم  ***  همه هستی تویی، فی‌الجمله، این و آن نمی‌دانم

بجز تو در همه عالم دگر دلبر نمی‌بینم  ***  بجز تو در همه گیتی دگر جانان نمی‌دانم

بجز غوغای عشق تو درون دل نمی‌یابم  ***  بجز سودای وصل تو میان جان نمی‌دانم

چه آرم بر در وصلت؟ که دل لایق نمی‌افتد  ***  چه بازم در ره عشقت؟ که جان شایان نمی‌دانم

یکی دل داشتم پر خون شد آن هم از کفم بیرون  ***  کجا افتاد آن مجنون، درین دوران؟ نمی‌دانم

دلم سرگشته می‌دارد سر زلف پریشانت  ***  چه می‌خواهد ازین مسکین سرگردان؟ نمی‌دانم

دل و جان مرا هر لحظه بی جرمی بیزاری  ***  چه می خواهی ازین مسکین سرگردان ؟ نمی دانم

اگر مقصود تو جان است، رخ بنما و جان بستان  ***  و گر قصد دگر داری، من این و آن نمی‌دانم

مرا با توست پیمانی، تو با من کرده‌ای عهدی  ***  شکستی عهد، یا هستی بر آن پیمان؟ نمی‌دانم

تو را یک ذره سوی خود هواخواهی نمی‌بینم  ***  مرا یک موی بر تن نیست کت خواهان نمی‌دانم

چه بی‌روزی کسم، یارب، که از وصل تو محرومم!  ***  چرا شد قسمت بختم ز تو حرمان؟ نمی‌دانم

چو اندر چشم هر ذره، چو خورشید آشکارایی  ***  چرایی از من حیران چنین پنهان؟ نمی‌دانم

به امید وصال تو دلم را شاد می‌دارم  ***  چرا درد دل خود را دگر درمان نمی‌دانم؟

نمی‌یابم تو را در دل، نه در عالم، نه در گیتی  ***  کجا جویم تو را آخر من حیران؟ نمی‌دانم

عجب‌تر آنکه می‌بینم جمال تو عیان، لیکن  ***  نمی‌دانم چه می‌بینم من نادان؟ نمی‌دانم

همی‌دانم که روزوشب جهان روشن به روی توست  ***  ولیکن آفتابی یا مه تابان؟ نمی‌دانم

به زندان فراقت در، عراقی پایبندم شد  ***  رها خواهم شدن یا نی، ازین زندان؟ نمی‌دانم

شیخ فخرالدین عراقی

 

سر گشته | ۰۹ فروردين ۹۲ ، ۱۲:۳۱