اکنون که کنار بستر همسر رنجور و آزرده اش به سر می برد می نگرد که پیشگویی رسول خدا نزدیک است واقع شود و فاطمه به همین زودی در سرای دیگر به ملاقات پدر عزیز می رسد. این فاطمه رنجور است که نمی تواند پهلوی خود را به سوی دیگر گرداند، روی به سوی علی کرد، و تبسم آهسته ای بر لب های رنگ پریده اش نمایان بود. چون علی خود را کنار بسترش رساند، دست های لاغر خود را با زحمت بلند کرده و به شانه اش رساند و آهسته گفت:
«صدق رسول الله»
علی مقصود او را دانست ولی چیزی نگفت، مبادا درد درونش همراه سخنش آشکار شود ... همین که فاطمه تذکر داد، داستان چند ماه گذشته به یادش آمد.
علی چشم گریانش را از بستر فاطمه برنمی گرداند، حسن و حسین ساکت و حیرت زده در دو طرفش ایستاده اند و برای مراعات حال مادر اشک در چشم هاشان خشک شده. این زینب خردسال است که هنوز از مهر مادری سیراب نشده است زیرا روزگار چندان مهلتش نداد و به خردسالیش ترحم نکرد، قلب حساسش مصائب آینده را پیش بینی می کند، خیره به روی مادر می نگرد و خود را به بستر مادر می رساند، دیگر نمی تواند از گریه خودداری کند و مانند همیشه که در هر پیشامدی به مادر پناهنده می شد، خود را روی سینه فاطمه می اندازد و روی خود را می پوشاند و ناله سر می دهد ...
چهره فاطمه را ابر رقیقی از اندوه و نگرانی نسبت بدین اطفال خردسال پوشانده ولی غصه و درد را در سینه ی خود پنهان می داشت و خود را به صبر وامی داشت. چشم می گرداند حسین را در یک سمت و حسن را در سمت دیگر می دید که دست او را گرفته، گاه می بوسند، گاه بر سر و روی خود می کشند ... پدر با ملاطفت اطفال را از کنار مادر دور ساخت. چون حجره خلوت شد فاطمه به خود آمد و آهسته دنبال سخن خود را گرفت:
آیا درخواست مرا انجام دادی؟
علی به سختی خود را برای جواب آماده کرد:
آری.
اکنون آنچه از تو بخواهم انجام می دهی؟
آری.
پس تو را به خدا سوگند می دهم که این دو بر جنازه ی من نماز نگذارند ... و بالای قبر من نایستند ...
علی رو به سوی دیگر گرداند تا فاطمه قطرات اشک چشمش را نبیند. این اندوه و دردی بود آمیخته با مهر و محبت که به صورت اشک از چشم علی جاری می شد ...
فاطمه وصیت می کند که آن دو تن بالای جنازه اش حاضر نشوند و بر او نماز نگزارند گر چه در آن وقت پیکری بی روح است، و همسرش را به اجرای این وصیت متعهد می کند. اندکی حال این بیمار رنجور رو به بهبودی رفت. اکنون دیگر احساس رنج و درد بیماری نمی کند، گویا زندگی نوینی به قلبش پیوسته است و بر آن چیره شده گرچه در باطن می کوشید تا خود را چنین نماید ... علی قدری از پیشاورد تقدیر آسوده خاطر شد. با آنکه در همان روز مصیبت روی آورد، از خانه بیرون رفت و پرستاری فاطمه را به سلمی همسر ابی رافع مولای رسول خدا واگذار کرد. این بانوی مهربان چون می دید دختر پیمبر رو به بهبود است آرام و خوشحال بود، در همین حال صدای ضعیف فاطمه به گوشش رسید که می گوید:
مادر جان!
بله حبیبه ی رسول خدا ص.
آبی جهت شستشو برایم آماده ساز.
سلمی برخواست و در خواست او را انجام داد، همین که مانند زمان تندرستی شستشو کرد دوباره صدا زد:
جامه های پاکیزه مرا بیاور.
سلمی این دستور را هم انجام داد. فاطمه گفت:
اکنون بستر مرا در وسط خانه بگستر.
شنیدن این جمله مانند کاردی بود که بر جگر سلمی نشست. شتابان جلو رفت و در حالی که اشک می ریخت بازوهای خود را زیر بازوهای فاطمه گذارده، همی می گفت:
ای پدر و مادرم قربان تو باد، ای حبیبه ی رسول خدا! ...
فاطمه تبسمی کرد و با آرامی همان سخنی که آرامی و خوشی را بر هم می زد تکرار کرد:
آری بستر مرا در وسط خانه بگستران.
سلمی که خون دلش از دیده اش می ریخت، این دستور را هم انجام می داد. چون فاطمه در بستر آرمید، پاهای خود را به سوی قبله کشاند، آنگاه به سوی این بانو روی آورد و گفت:
مادر جان! در این ساعت روح از بدنم مفارقت می کند. شستشو کرده ام، دیگر کسی بازوی مرا برهنه نسازد ... 1
دیگر سلمی نمی فهمید که زمان چگونه می گذرد. چشمش بدین منظره دوخته شده، دستش از کار بازمانده بود. از این دو عضو کاری ساخته نبود. نه چشم می توانست از گریه جلوگیری کند، نه دست می توانست از مصیبت ... فاطمه از دنیا چشم پوشید و آن خوابش آخرین خواب در آخرین بستر دنیا بود که او را مانند شکوفه دربرگرفت ... شکوفه ای سبز و درخشان.
حبیبه ی رسول خدا این چنین از زمین رحت بربست ... در تشییع جنازه تا کنار قبرش چند تنی از مردان بودند. به سوی پروردگارش با دلی شکسته رهسپار شد ...
در ناحیه ای از بقیع زیر ستارگان، بالای قبرش همسر ماتمزده ی خسته دلش ایستاده با رسول خدا آهسته سخن می گفت و برای زهرای بتول باسوز جگر ناله می کرد و کلماتی با آه از زبانش جاری بود:
" سلام بر تو ای رسول خدا. از جانب خود و دخترت که اکنون به سوی تو روی آورده در جوار تو آرمیده و با شتاب به تو ملحق شده است ... ای رسول خدا مفارقت دختر گزیده ات صبرم را کاسته، نیروی تحمل مرا ناتوان ساخته است ... تنها چیزی که این مصیبت را تخفیف می دهد همان مصیبت بس دشوار و ماتم کمرشکن تو است. با دست خود پیکر عزیزت را میان لحد و روی خاک نهادم و روی سینه و گلوگاهم روح شریفت مفارقت کرد. انا لله و انا الیه راجعون. اکنون امانت باز پس داده و ودیعه باز پس گرفته شد، ولی نه اندوهم پایان پذیرد و نه در تاریکی شب خوابم رباید تا خدا آن سرایی را برایم برگزیند که تو در آن جای داری. به زودی دخترت به تو خبر می دهد که چگونه امت برای از میان بردن حقش همدست شدند. به خوبی از او بپرس و خبر از حال گیر با آن که از عهدت چندان نگذشته و یادت از میان نرفته است. سلام بر شما، سلام وداع کننده، نه سلام کسی که دل بر کنده یا از توقف خسته شده است. پس اگر بازگردم از ملالت و خستگی نیست و اگر اقامت گزینم، نه از بدگمانی به وعده ی خدا به صابران باشد ... "
1. در پاورقی کتاب آمده: یعنی چه؟! از این وصیت چه می فهمیم؟!
+ متن، خلاصه ای بود از روایت جناب عبد الفتاح عبد المقصود، عالم و نویسنده اهل تسنن کتاب "علی ابن ابی طالب علیه السلام"، از شهادت حضرت فاطمه زهراء سلام الله علیها.
+ ایام رو تسلیت میگم. واقعا غم و مصیبت بزرگی هست.. ای کاش اونطور که باید معرفت می داشتم و می فهمیدم در این روز و شب ها چه بر سر ما مسلمانان و بلکه بشریت اومده..
التماس دعا