عطر یار

سحر به بوی نسیمت به مژده جان سپرم اگر امان دهد امشب فراق تا سحرم

عطر یار

سحر به بوی نسیمت به مژده جان سپرم اگر امان دهد امشب فراق تا سحرم

به بوی زلف تو دم می زنم در این شب تار
وگرنه چون سحرم بی تو یک نفس نرود...

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
آخرین نظرات
۱۲ اسفند۰۰:۳۳

خاکم به سر که بی تو به ‌گلشن نسوختم

گل شعله زد ز شش جهت و من نسوختم

اجزای سنگ هم ز شرر بال می‌کشد

من بیخبر ز ننگ فسردن نسوختم

شاید پیام یأس به ‌گوش تو می‌رسد

داغم‌ که چون سپند به شیون نسوختم

جمعیتی ذخیرهٔ دل داشتم چو صبح

از یک نفس تلاش‌، چه خرمن نسوختم

بوبی نبردم از ثمر نخل عافیت

تا ربشهٔ نفس به دویدن نسوختم

افروختم به آتش یاقوت شمع خویش

باری به علت رگ گردن نسوختم

در دشت آرزو ز حنابندی هوس

رنگی نیافتم‌ که به سودن نسوختم

مشکل‌ که تابد از مژه بیرون نگاه شرم

گشتم چراغ و جز ته دامن نسوختم

شرم وفا به ساز چراغان زد از عرق

با هر فتیله‌ای‌ که چو روغن نسوختم

دوری به مرگ هم ز بتان داشت سوختن

مردم‌ که مردم و چو برهمن نسوختم

بیدل نپختم آرزوی مزرع امید

کاخر ز یأس سوخته خرمن نسوختم

 

 

بی ربط نوشت: نیم ساعت قبل از ثبت این پست عمو شدم!

سر گشته | ۱۲ اسفند ۹۲ ، ۰۰:۳۳