عطر یار

سحر به بوی نسیمت به مژده جان سپرم اگر امان دهد امشب فراق تا سحرم

عطر یار

سحر به بوی نسیمت به مژده جان سپرم اگر امان دهد امشب فراق تا سحرم

به بوی زلف تو دم می زنم در این شب تار
وگرنه چون سحرم بی تو یک نفس نرود...

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
آخرین نظرات
۲۵ اسفند۰۸:۳۰

علی (ع) نماز های پنج گانه را در مسجد بجا می آورد و هر گاه نمازش تمام می شد ابوبکر و عمر به او می گفتند: حال دختر رسول خدا (ص) چگونه است؟ تا این که بیماری حضرت شدت یافت و آن دو حالش را از علی (ع) پرسیدند و به او گفتند: تو خود میدانی که بین ما و او چه گذشته است. اگر صلاح میدانی از او برای ما اذن بگیر تا به خاطر گناه خود از او عذر بخواهیم.

حضرت فرمود: این کار را برای شما انجام می دهم.

آن دو برخاستند، و در کنار درب خانه نشستند و علی (ع) به محضر فاطمه (س) وارد شد و به او فرمود: ای بانوی آزاده فلانی و فلانی پشت در هستند و می خواهند بر تو سلام کنند چه صلاح می دانی؟

فاطمه (س) فرمود: خانه، خانه توست و این زن آزاده همسرت، هر چه می خواهی بکن.

علی (ع) فرمود: پس پوشش سرت را محکم کن.

آن حضرت پوشش خود را محکم کرد و روی مبارکش را به سمت دیوار گردانید.

ابوبکر و عمر وارد خانه شدند و سلام کردند و گفتند: از ما راضی باش، خدا از تو راضی باشد.

فاطمه (س) فرمود: چه چیزی شما را به این کار واداشت؟

آن دو گفتند: اعتراف به گناه و امید به بخشش تو و از بین بردن خشم و غضب نسبت به ما.

حضرت فرمود: اگر راست می گویید پس جواب سوال مرا بدهید که من از شما سوالی نمی کنم مگر این که می دانم جوابش را می دانید. اگر راست بگویید می پذیرم که شما در آمدنتان به این جا راست گفته اید.

آن دو گفتند: هر چه می خواهی بپرس.

حضرت فرمود: شما را به خدا قسم می دهم آیا شنیده اید که رسول خدا (ص) فرمود: فاطمه (س) پاره تن من است هر کس او را بیازارد مرا آزرده است؟

گفتند: آری.

پس حضرت دست مبارکش را به آسمان بالا برد و فرمود: پروردگارا این دو، مرا آزار دادند پس من از آنان به تو و پیامبرت شکایت می کنم. نه! به خدا سوگند من هرگز از شما راضی نمی شوم تا پدرم رسول خدا (ص) را ملاقات نموده و کارهایی را که شما با من کردید به او خبر دهم و او [بین ما] قضاوت کند.

در این هنگام ابوبکر شروع به گفتن وای و ویل کرد و شدیدا به آه و ناله پرداخت.

عمر به او گفت: ای خلیفه رسول خدا (ص) آیا از سخنان یک زن این همه آه و ناله می کنی؟*

**********************

از عبدالرحمن بن غنم أزدی ثمالی پدر زن معاذ بن جبل_ که دخترش همسر معاذ بود_ یعنی فقیه ترین و پرتلاش ترین فرد اهل شام شنیدم که گفت: معاذ بن جبل از مرض طاعون مرد و من هنگام مرگ نزد او بودم. آن روز مردم درگیر بیماری طاعون بودند.

هنگام احتضار معاذ در زمان خلافت عمر بن خطاب جز من کسی در خانه او نبود و من شنیدم که در آن حال پیوسته می گفت: وای بر من. پیش خود گفتم: بیماران طاعونی دچار هذیان شده و سخن بیهوده می گویند و حرف های عجیب می زنند برای همین از معاذ پرسیدم: خدا تو را بیامرزد. آیا هذیان می گویی؟

گفت: نه. گفتم: پس چرا آه و واویلا می کنی؟

گفت: به خاطر قبول ولایت دشمن خدا در مقابل ولی خدا.

گفتم: آن ها چه کسانی هستند؟

گفت: من ولایت عتیق (یعنی ابوبکر) و عمر را در مقابل خلیفه رسول خدا (ص) و وصی او یعنی علی بن ابیطالب (ع) پذیرفتم.

گفتم: حتما هذیان می گویی.

گفت: ای پسر غنم به خدا قسم هذیان نمی گویم. این رسول خدا (ص) و علی (ع) هستند که [اکنون در حضور من] می گویند: ای معاذ بشارت باد آتش، بر تو و آن یارانت که گفتند: اگر رسول خدا (ص) بمیرد یا کشته شود خلافت را از دسترس علی (ع) دور می کنیم تا به آن دست نیابد، یعنی تو و عتیق و عمر و ابوعبید الله و سالم.

گفتم: ای معاذ شما کی چنین سخنی گفتید؟

او گفت: در حجة الوداع بود که گفتیم: تا وقتی که زنده ایم یکدیگر را در مقابل علی (ع) یاری می کنیم تا او به خلافت نرسد. هنگامی که رسول خدا (ص) رحلت نمود من به آنان گفتم: من قوم خود یعنی انصار را با شما همراه می کنم شما نیز قریش را با من همراه کنید.

در زمان رسول خدا (ص) نیز بشیر بن سعد و اسیدبن حضیر را برای این کار دعوت کرده بودم. آن ها هم در این مورد با من بیعت کرده بودند.

من [دوباره] گفتم: ای معاذ حتما دچار هذیان شده ای.

او هم گفت: صورتم را بر خاک بگذار بعد شروع کرد به وای و ویل گفتن و آن قدر گفت که بالاخره از دنیا رفت.

سلیم می گوید ابن غنم به من گفت: به خدا قسم من این ماجرا را قبل از تو غیر از دو نفر به هیچ کس دیگری نگفته ام. چرا که من از آن چه که از معاذ شنیدم وحشت کردم و پس از آن جریان به حج رفتم. و در آن جا با کسی که هنگام مرگ ابوعبیده و سالم مولی ابی حذیفه به امور آنان رسیدگی می کرد ملاقات نمودم.

به او گفتم: مگر سالم در روز یمامه کشته نشد؟

گفت: آری. ولی هنوز رمقی برایش باقی مانده بود که ما او را بر دوش خود حمل کردیم. سپس آن دو (که متولی مرگ ابی عبیده و سالم مولی حذیفه بودند) جریانی مثل جریان معاذ را بدون این که چیزی بر آن افزوده و یا کم کرده باشند برایم تعریف کردند و از قول آن دو عین همان سخنانی را که معاذ گفته بود نقل کردند.

ابان می گوید سلیم گفت: من تمام گفته های ابن غنم را برای محمد بن ابوبکر تعریف کردم.

او گفت: سخنی را که از من می شنوی پنهان کن. شاهد باش که پدر من (ابوبکر) نیز هنگام مرگش سخنانی مثل سخن آنان گفت.

[در آن هنگام] عایشه گفت: پدرم هذیان می گوید!

محمد بن ابوبکر [بعد از آن] گفت: روزی عبدالله بن عمر را دیدم و سخنانی را که پدرم هنگام مرگش گفته بود برای او نقل کردم. او گفت: این را که می گویم پنهان کن و به کسی مگو: به خدا قسم پدر من (عمر) نیز عین همان سخن پدرت را [هنگام مرگش] گفت بدون این که کم و زیاد شده باشد.*

 

*رجوع شود به کتاب "اسرار آل محمد (ص)"

 

+ هفت سین امسال

۸
سر گشته | ۲۵ اسفند ۹۱ ، ۰۸:۳۰

نظرات  (۸)

سلام بر بانوی نور.
نوروز امسال بوی عزای زهرامی دهد.
۲۸ اسفند ۹۱ ، ۱۹:۰۵ دختر چادری

سلام.
نه من اصلا قصد تبلیغ نداشتم. این ابتکار برام جالب بود به عنوان یه طنز گذاشتم والبته میخواستم ببینم چند نفر کشته و مرده این جور تصاویر هستن!
عنوانشم همون عنوانی رو گذاشتم که تو خوده انجمن بود. اصلا هم به بد یا خوب بودن عنوانش فکر نکردم. الانم فکر نمیکنم بد باشه.

ممنون که تذکر دادین.

۲۸ اسفند ۹۱ ، ۱۴:۵۸ ارحم الرحماء
یا فاطمة الزهرا سلام الله علیک ادرکنی

سلام

درد دارد...درد

پاسخ:
سلام...
فدک هم محل صرف شدنش مهم بود نه صرف پر در آمد بودنش... برای دنیا نبود. برای ولایت بود.
پاسخ:
درسته منظور من هم همین بود وگرنه حضرت درآمد فدک رو خرج خودشون نمی کردن

دلمان را خون کردید...

بانویم دل نازک تر از آن بود که نبخشد...

 

اگر نبخشید به خاطر سیلی نبود...

به خاطر فدک نبود...

 

به خاطر گمراه کردن مردم از راه ولایت بود...

برای باب هفتاد و سه فرقه اسلام را باز کردن بود...

 

برای این تفرقه همیشگی بود...

پاسخ:
دقیقا همین طوره هیچ حب و بغض شخصی در کار نبوده
البته فدک هم مهم بود چون درآمد بسیار زیادی داشت و صرف قدرت خلفا شد
۲۶ اسفند ۹۱ ، ۰۰:۴۹ آهسته عاشق می شوم
خار در چشم این کوچه ها اگر برای آمدنت جارو نشوند.
خار در چشم این دقایق اگر تو را آرزو نکنند.
خار در چشم این روزگار اگر امید آمدنت را ناامید ببیند.
.
.
.
کجایی ای روز اجتناب ناپذیر؟؟؟
http://ziyafatname.blogfa.com/post/530
۲۶ اسفند ۹۱ ، ۰۰:۰۶ آهسته عاشق می شوم
کجایی ای روز تو امان لبخند... لبخند... لبخند، تکرار ِ یک بازی ِ دروغ.
لبخند...
نمی شناسمش.
.
.
.
التماس نور[گل]

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">