فکر میکنم اسمش فاطمه بود. با دست گردنش را نشان می داد و می گفت: مامانم منو گرفته بود اونقدر اینجام رو فشار داد تا خوابم برد، وقتی بیدار شدم دیدم روی یک تختی خوابیدم تو بیمارستان...
روز افتتاح پرورشگاه بود. فاطمه جلوی یکی از خانم ها رفت و پرسید شما هم مامان هستین؟
خانم:آره عزیزم
فاطمه: خوش به حال بچه هاتون من که مامانم همیشه دعوام می کرد. بعد کف دستش رو روی سینه ش گذاشت و گفت: میشه من سرم رو بذارم اینجاتون و تو بغل تون بخوابم؟...
پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله می فرماید:«آیا دوست دارید که دلتان نرم و آرزوهایتان برآورده شود؟ پس بر یتیمان ترحم کنید و دست محبت بر سر آنها بکشید و از غذای خود به آنها بخورانید تا قلبتان نرم و حاجتتان روا گردد».
فکر میکنم بیشتر از اینکه این بچه ها نیازمند ما باشن ما نیازمند اون ها هستیم...
+ شاید بیشتر از یک ساعت فاطمه تو بغل همون خانم خوابیده بود
اون موقع که من نظر گذاشتم هیچ مطلب جدیدی نبود!